نورانورا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

حسی به رنگ آسمان

چهل روزگی ات مبارک...

دخترکم سلام... شکوفه کوچیک من، الان 40 روزی می شه که پا به این دنیا گذاشتی و خونه دل من و پدرت رو روشن کردی. 40 روزت تمام شد! ناراحت می شی اگر بگم که توام مثه ماها دنیایی شدی؟؟؟! البته ناراحتی که نداره! این اتفاقیه که برای همه انسانها می افته و باید به زندگی در اینجا عادت کنند... توام مثل همه ماها... می تونم بگم که احتمالا تا الان دیگه به زندگی در این دنیای جدید عادت کردی...   این رو می شه از توجه بیشترت به محیط اطراف، و سازگار شدنت با محیط و روی روال افتادن رفتارهات فهمید. الان تقریبا ساعتهای خوابت معلوم شده. ساعت های شیر خوردنت معلوم شده...   مامانی توی این 40 روز کلی پیشرفت کردی ها! الان دیگه خنده هات فقط توی...
21 اسفند 1390

و خانه مان نورباران شد...

نورا آمد... دخترکم خانه دلمان را نور باران کردی و هوای زمستانمان را بهاران، شکوفه باران... قدمت پر از شادی و خیر و برکت دردانه کوچکم، فرشته قشنگم... دخترم در روز 19 دی ماه 1390، ساعت 7 و 30 دقیقه بعد از ظهر، در بیمارستان نجمیه تهران توسط خانم دکتر کاشانی زاده، به روش طبیعی بدنیا آمد. وزن عزیزکم موقع تولد 3570 گرم و قدش 51 سانت بود. ان شاء ا... به زودی خاطره زایمانم رو اینجا می گذارم. به حق علی و زهرا که خدا این لحظات شیرین رو نصیب هر کی آرزوی مادر شدن داره بکنه...   نورا خانومی در یک روزگی:     نورا خانومی در سه روزگی:   ...
21 اسفند 1390

خاطره زایمان من

بالاخره بعد از گذشت نزدیک به دو ماه از بدنیا آمدن نورا، موفق شدم که خاطره زایمانم را ثبت کنم! البته آنرا در کاغذ نوشته بودم، اما موفق به تایپ آن نمی شدم. چون طولانی هم بود. تا دیشب که بی خوابی به سراغم آمده بود و نورا هم در خواب ناز، موفق به اینکار شدم. خاطره زایمانم را در ادامه مطلب بخوانید. روز جمعه 16 دی روزی بود که قرار بود دخترکم بدنیا بیاید. اما هیچ خبری از انقباض و درد نبود. تنها اتفاق سر ظهر افتاد: یک ترشح قهواه ای! اما فقط می توانستم حدس بزنم آمدن نورا نردیک است. اما نمی دانستم که این قصه سر دراز دارد! همون روز با عجله تمام کارهای باقی مانده ام را انجام دادم و منتظر آمدن دخترم شدم! شنبه رسید. صبح شنبه به دستور دکتر سونوی بیوفیزیک...
21 اسفند 1390
141341 3 56 ادامه مطلب
1